امان از دردی که پایان ندارد...
دیروز میکروسکوپ و بردم سر کلاس و مقداری کپک و زیر عدسی میکروسکوپ گذاشتم.از بچه ها خواستم یکی یکی بیان و با دقت نگاه کنن و شکلشو تو دفترشون بکشن.حدود بیست دقیقه بشون وقت دادم تا بتونن خوب بکشن.داشتم تو کلاس قدم میزدم و کار بچه ها رو زیر نظر داشتم تا اگر مشکلی دارن کمکشون کنم.همه بچه ها داشتن میکشیدن ولی یکی از بچه ها دفترشو پشت و رو گذاشته بود رو میز و خودشو پشت دوستش قایم کرده بود.رفتم بالا سرشو گفتم دفترتو ببینم.دستاش میلرزید.دفترشو برگردوند.دیدم هیچی نکشیده.ازش پرسیدم مگه تو نیومدی شکل و ببینی.گفت چرا.ناراحت شدم.گفتم پس چرا چیزی نکشیدی؟!هیچی نگفت.سرشو انداخت پایین.بش گفتم از تو انتظار نداشتم.
آخر ساعت وقتی داشتم وسایلم و جمع میکردم و کلاس خالی بود دیدم اومد تو کلاس.چشماش قرمز بود.گفت خانم توروخدا منو ببخشید.گفتم آخه چرا نکشیدی؟سرشو انداخت پایین و گفت: خانم آخه مداد نداشتیم.یکه خوردم.گفتم خوب چرا از دوستات نگرفتی!گفت خانم بذارید راستشو بگم.مرضیه مداد نداشت مدادمو بش دادم تا اون اول بکشه بعد من بکشم.گفتم خوب همونجا میگفتی بت مداد میدادم.گفت خانم اگر میگفتم مرضیه خجالت میکشید.
از دست خودم ناراحت بودم.کاش بیشتر به بچه ها توجه میکردم.کاش بیشتر بشون میرسیدم.امروز همش تو فکر دیروز بودم.بچه ها تو کلاس داشتن مسئله ریاضی حل میکردن.یکی یکی رفتم بالای سرشون به جز یکیشون هیچکس اتود نداشت.اونهایی هم که مداد داشتن...
دو سه نفر از بچه های کلاسم داشتن با مدادی مینوشتن که به اندازه دو بند انگشت هم نمیرسید.از کلاس رفتم بیرون.رفتم سراغ جا کفشی مدرسه.چون روستا خیلی از کوچه هاش خاکیه بچه ها تو مدرسه دمپایی پاشون میکنن و کفشای گلیشونو نمیارن تو سالن مدرسه.کفش ها گویای خیلی چیز ها بودن.گویای دردی که بچه ها در پس خنده هاشون پنهان کرده بودن.
بچه های روستایی خیلی زود بزرگ میشن.خیلی زود با درد زندگی آشنا میشن.تو روستا خبری از خیلی از رنگ های زندگی نیست.دردهای زندگی خیلی زود تر از وقتش سراغشون میاد.
بیسوادی خانواده ها.اعتیاد و متارکه .خشکسالی و خشک شدن زمین های کشاورزی. معلولیت های ذهنی و جسمی زیاد.آب آلوده و بیماری های ناشی از اون و از همه این ها بد تر فقر و فقر و فقر و فقر...
- ۹۱/۱۲/۱۰
سلام.ممنون از ابراز همدردیتون