ــــــــــــــ معلم خوانساری ـــــــــــــــ

محتوای آموزشی و ارزشیابی پایه ششم

ــــــــــــــ معلم خوانساری ـــــــــــــــ

محتوای آموزشی و ارزشیابی پایه ششم

بایگانی
آخرین نظرات

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۱ ثبت شده است

۲۸
فروردين
۹۱

بیشتر از یک ماهه دارم تلاش میکنم این پست و بذارم ولی نمیدونم چرا نمیشه.دلم و زدم به دریا.الان که دارم اینو مینویسم نمیدونم پستش میکنم یا نه

-زنگ جغرافیا درس در مورد همسایه های ایران بود.یکی از دانش آموزان و اوردم پای تابلو بش گفتم: میثم چند تا از همسایه های ایران و نام ببر.با اعتماد به نفس گفت: روسیه ، سوریه،هند،آلمان.مثلا اومدم راهنماییش کنم گفتم نه ببین آخر چندتاش"ستان" داره.گفت:افغانستان ،پاکستان،کردستان،انگلستان،بزبکستان،گفتم میثم آخریش چی بود؟!!!! گفت خانم بزبکستان بود دیگه.گفتم چرا اسمش بزبکستانه؟ گفت آخه اونجا پرورش بز دارن

-یکی از شاگردام یکم مشکل داره برای همین بش اجازه دادم هر وقت خواست بره دستشویی.زنگ املا داشتم دفتر املای بچه هارو تصحیح میکردم یه دفه دیدم در کلاس محکم بسته شد.ترسیدم گفتم بچه ها چی شد؟گفتن : خانم علی حسین حالش بد شد بردنش سی سی یومن مات مونده بودم که یه دفه یکی از بچه ها گفت: بچه ها خانم نمیدونه سی سی یو کجای مدرسست.بچه هام همه هر هر به من خندیدن

-یکی از بچه های کلاس و هر کاریش میکنیم موهاشو کوتاه نمیکنه .عروسی داداشش نزدیک بود به خاطر همین بش زیاد سخت نگرفتم.بعد از عروسی هر کاری میکردم حاضر نمیشد موهاشو کوتاه کنه دیگه موهاش تا توی چشمش رسیده بود.آخرش که کلی اصرار کردم دلیلشو بگه گفت: خانم ما که دختر نیستیم ولی همیشه آرزو داشتیم وقتی بالا رو نگاه میکنیم موهامونو ببینیم که اومده تو صورتمون.الان میفهمیم چقدر دخترا خوشبختن

-زنگ علوم به بچه ها گفتم با هم مشورت کنن و نتیجه یه فعالیت و تو کتابشون بنویسن.منم گفتم تو این چند دقیقه دفتر ثبت فعالیت ها رو پر کنم.داشتم مینوشتم که یه دفه علی از ته کلاس دستشو محکم کوبید رو میزو با حالتی عصبانی گفت: خانــــــــــم این محمدمهدی انگار اومده خواستگاری!! من تعجب کردم گفتم مگه چی شده!! گفت: خانم آخه فکر میکنه ما دختریم انقدر یواش حرف میزنه هر کاری میکنیم نمیتونیم بشنویم چی میگه!

-این جریان و از زبون یکی از شاگردام مینویسم که به قول خودش:تکنولوژی و سر کار گذاشته بود:

خانم ما یه بار رفتیم پاساژ مانی که درش ازیناست که میریم جلو خودش باز میشه.ما تو پاساژ وایساده بودیم و میدوییدیم طرف در .دره تا میومد باز شه ما برمیگشتیم.تا میخواست بسته شه دوباره میدوییدیم طرفش.خلاصه جاتون خالی انقدر سر به سر دره گذاشتیم که حسابی حالشو گرفتیم

-زنگ بخوانیم محمدجواد پرسید خانم این که همه تو تلوزیون میگه "تصمیم کبری" این درس کلاس چندم بود؟ داستانشو برامون بگید.

من: خوب موضوع درس تصمیم کبری درباره یه دختری بود که یه تصمیم بزرگ میخواست تو زندگیش بگیره...

یه دفه محمد فاضل بدون اجازه گفت: آهان خانم ما یادمون اومد...کبری تصمیم گرفته بود با چوپان دروغگو ازدواج کنه!!

-در ادامه جریان تصمیم کبری وقتی داستان درس و برای بچه ها تعریف کردم جواد اجازه گرفت و گفت:خانم شما درس تصمیم کبری رو خوندید؟ منم با حالتی نوستالژیک زده و با کلی احساس گفتم : اره خیلی داستانش قشنگ بود...جواد گفت خانم تو روستای ما میگن هر دختری که درس تصمیم کبری رو خونده ترشیده

-سر کلاس از عجایب خلقت داشتم برای بچه ها تعریف میکردم.بحث کشیده شد به بیابانی که به علت خاصیت مغتاطیسی کوه ها، سنگ های وسط بیابان حرکت میکنند.بچه ها با دهن باز داشتن به درس گوش میکردن که علی اجازه گرفت و گفت : خانم پس بچه هاشون چطوری شیر میخورن؟من با تعجب ازش پرسیدم : بچه های کی چطوری شیر میخورن؟ علی گفت خانم این سنگا که حرکت میکنن بچه هاشون چطوری شیر میخورن؟من گفتم علی مگه سنگا بچه دارن؟ گفت آره خانم اینجا تو روستامون به این سنگ کوچولوها میگن بچه سنگ.بچه هم باید شیر بخوره تا بزرگ شه دیگه

  • زهرا مهدوی